گاهی زندگی چهره متفاوتی از خودش به انسان نشان میدهد، چهرهای که بسیاری از ما عادت به دیدنش نداریم و به طور معمول این چهره متفاوت زندگی را در فیلمها دیده یا در قصهها خواندهایم اما گاهی نیز اتفاق میافتد که ناگهان میبینیم خود ما درست میان قصهای هستیم که همان چهره متفاوت زندگی نام دارد. گفتوگویی که میخوانید، روایتی خاص از زندگی دختر جوان هنرمندی است که آن چهره متفاوت زندگی را دیده است و حال آن را با ما در میان میگذارد. تصویری کلی از قصه سمانه احسانینیا، ساکن محله ارشاد این است که چند ماه پس از ازدواج با همسرش در جریان نخستین سفر مشترکشان به جنوب ایران دچار سانحه و آسیب جدی نخاعی میشود. در ادامه میهمان او هستیم تا قصهاش را بازگو کند.
ماجرا از جاده جنوب در آخرین روز سال 1383 آغاز میشود، او در این باره میگوید: «16 سال پیش در 29 اسفند 83 در یک سانحه رانندگی قطع نخاع شدم و این واقعه سبب شد دچار زخمبستر و نفس تنگی شدید و شرایط فیزیکی خیلی حادی شوم. در آن برهه از زمان خانوادهام ناچار شدند من را از زادگاهم قائن به مشهد بیاورند.»
اینها جملات آغازین سمانه بود، از آن روزی که زندگیاش برای همیشه به شکلی دیگر تغییر کرد: «آن زمان من تازه ازدواج کرده و تازه عروس بودم. همسرم بهدلیل اینکه شرایطم خیلی حاد بود تصمیم گرفت از من جدا شده و زندگی خودش را ادامه دهد.»
16 سال پیش در 29 اسفند 83 در یک سانحه رانندگی قطع نخاع شدم و این واقعه سبب شد دچار زخمبستر و نفس تنگی شدید و شرایط فیزیکی خیلی حادی شوم
اما این تمام ماجرا نیست، پشت این قصه قصه دیگری هم هست. در واقع زندگی سمانه احسانینیا سه قصه متفاوت دارد. یکی قصه زندگیاش تا آخرین روز سال 1383، دیگر قصه زندگیاش در همان دوران و مشکلات روزها و ماههای اولیه قطع نخاع شدن و قصه سوم که به نظر میرسد الهامبخشترین قصه زندگی او برای ما باشد مربوط به سالهایی است که در آسایشگاه فیاضبخش زندگی کرده است. خودش اینگونه شرح میدهد: «در آسایشگاه فیاضبخش زندگی کردن روحیه آدم را متفاوت میکند. دیدن تلاش و فعالیت بچههای آنجا و خلوتی که با خدای خودم داشتم خیلی مرا به این فکر فرو برد که باید چه کاری برای ادامه زندگی جدیدم انجام دهم. آیا این پایان راه است یا من باید زندگی جدیدی داشته باشم؟»
میبینید؟! چه سؤالهای مهمی از خودش پرسیده؟ یک دختر جوان در خلوتی متفاوت در آسایشگاهی متفاوت به درون خود مراجعه کرده و گفته: سمانه آیا این آخر راه است؟ و نکته جالب اینکه آنجا ابتدای راه بوده، یعنی در واقع سمانه آنجا را تبدیل به آغاز یک راه جدید و قصه تازه کرده، سومین قصه سمانه: «خیلی مواقع به جای اینکه به زندگی جدیدم، دردها، ناراحتیها و فشارها فکر کرده و حال خود را بد کنم سعی میکردم ذهنم را درگیر چیزهایی کنم که دوست داشتم. سعی کردم همّ و غمم را برای این بگذارم که زندگیام را از نو بسازم. بزرگترین تصمیمی که آن روزها گرفتم این بود که مفید زندگی کنم.»
شنیدن این چیزها از زبان او برای ما بسیار الهامبخش است. چرا که در روزگاری زندگی میکنیم که بزرگترین نیاز ما داشتن توانایی تغییر کردن است. سمانه این کار را میکند: «از کتاب خواندن شروع شد و شرکت در کنکور و قبولشدن در رشته علوماجتماعی و پژوهشگری. همان زمانی که دانشجو شده بودم، سابقه فعالیتهای هنریام پیش از معلولیت مثل تئاتر، عکاسی و معرق، من را به این سمت و سو برد که یک فعالیت هنری را شروع کنم. دیدن آثار هنری دوستان دارای معلولیت این انگیزه را به من داد که نقاشی را شروع کنم.»
خیلی مواقع به جای اینکه به زندگی جدیدم، دردها، ناراحتیها و فشارها فکر کرده و حال خود را بد کنم سعی میکردم ذهنم را درگیر چیزهایی کنم که دوست داشتم
و این گونه بود که پای حرکتی در زندگی به نام خلاقیت در زندگی او آغاز شد؛ نقاشی با دهان، آن هم از سال 1387 تاکنون. او طی 7، 8 سال اخیر با راهنمایی استاد هادی تقیزاده توانسته وارد دنیای حرفهای نقاشی شود و نمایشگاههای بیشماری داشته باشد. سمانه میگوید: «در این سالها 8 نمایشگاه انفرادی و 16 نمایشگاه گروهی داشتم. نمایشگاههای انفرادی بیشتر در ایران بوده و نمایشگاههای گروهی بخشی در کشورهای آلمان، هلند، ژاپن، کره جنوبی و ایتالیا و بخشی در ایران بوده است. در مسابقات نقاشی پاراالمپیک 2020 ژاپن نیز شرکت کردم. کنار نقاشی فعالیتهای دیگری هم دارم و مدتی است که کار گویندگی انجام میدهم».
باید چشم به راه یک بسته هنری جالب هم از سوی او باشیم که شکل دیگری از آن الهامبخشی است که میتوان در رویارویی با سمانه آن را به روشنی درک کرد: «در نماهنگهایی که در آسایشگاه فیاضبخش برای بازارچه ساخته میشد دلنوشتهها را میخواندم. این مسئله من را به این سمت و سو برد که دلنوشتههای خودم را با صدای خودم ضبط کنم. به تازگی دلنوشتههایم در آکادمی دوبله مشهد ضبط شده و قرار است که این مجموعه دلنوشتهها همراه با نقاشیهایم منتشر شود.»
در کنار این کارها او آموزش موسیقی را هم شروع کرده و با راهنمایی استاد رحیمینژاد مشغول فراگیری ساز دهنی است، ضمن اینکه دو سال است که هارمونیکا هم میزند و در کنار آن هم سخنرانیهای زیادی در زمینه موفقیت داشته است:« این سخنرانیها که برگرفته از زندگی و تجربیات من بوده در مدارس،کانونها و مناطق محروم تاثیرات بسیار خوبی داشته است. من افتخار این را داشتم که عضو هیئت مدیره گروه تئاتر بچههای باران باشم.
گروهی که رکورددار تئاتر هستند و در زمینه تئاتردرمانی فعالیت میکنند و کمک میکنند کسانی که شرایط خاص و معلولیت دارند تواناییهای خودشان را باور کنند. همکاری من با این گروه همچنان ادامه دارد. تازگی آموزش آواز را شروع کرده ام. به کمک یکی از دوستان عزیزم خانم خانی نیز مجموعه دلنوشتههایم را گردآوری کردیم و قرار است به صورت کتاب منتشر شود. همچنین با کمک استاد بهرام پورمهرام کتاب زندگینامهام را نیز مینویسم که قرار است دو زبانه به چاپ برسد و مترجم آن دکتر صبا خواهد بود.»
مصاحبه با سمانه احسانینیا، فرازی شاعرانه هم دارد: «سعی کردم تلاش کنم زندگیام را بسازم و حس خوبی را با کلامم، نقاشیهایم و نوشتههایم به مردم منتقل کنم. باورم این است اگر همه راههای دنیا بنبست باشد، راه آسمان باز است. باید پرواز کرد.»